جدول جو
جدول جو

معنی ابری کردن - جستجوی لغت در جدول جو

ابری کردن
إلى السّحابة
تصویری از ابری کردن
تصویر ابری کردن
دیکشنری فارسی به عربی
ابری کردن
Cloud
تصویری از ابری کردن
تصویر ابری کردن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
ابری کردن
nuageux
تصویری از ابری کردن
تصویر ابری کردن
دیکشنری فارسی به فرانسوی
ابری کردن
曇る
تصویری از ابری کردن
تصویر ابری کردن
دیکشنری فارسی به ژاپنی
ابری کردن
bewölken
تصویری از ابری کردن
تصویر ابری کردن
دیکشنری فارسی به آلمانی
ابری کردن
хмарити
تصویری از ابری کردن
تصویر ابری کردن
دیکشنری فارسی به اوکراینی
ابری کردن
chmurzyć
تصویری از ابری کردن
تصویر ابری کردن
دیکشنری فارسی به لهستانی
ابری کردن
使多云
تصویری از ابری کردن
تصویر ابری کردن
دیکشنری فارسی به چینی
ابری کردن
nublar
تصویری از ابری کردن
تصویر ابری کردن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
ابری کردن
nuvoloso
تصویری از ابری کردن
تصویر ابری کردن
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
ابری کردن
nublar
تصویری از ابری کردن
تصویر ابری کردن
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
ابری کردن
bewolken
تصویری از ابری کردن
تصویر ابری کردن
دیکشنری فارسی به هلندی
ابری کردن
흐리다
تصویری از ابری کردن
تصویر ابری کردن
دیکشنری فارسی به کره ای
ابری کردن
มีเมฆ
تصویری از ابری کردن
تصویر ابری کردن
دیکشنری فارسی به تایلندی
ابری کردن
mendung
تصویری از ابری کردن
تصویر ابری کردن
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
ابری کردن
बादल करना
تصویری از ابری کردن
تصویر ابری کردن
دیکشنری فارسی به هندی
ابری کردن
להחשיך
تصویری از ابری کردن
تصویر ابری کردن
دیکشنری فارسی به عبری
ابری کردن
بادل بنانا
تصویری از ابری کردن
تصویر ابری کردن
دیکشنری فارسی به اردو
ابری کردن
মেঘলা করা
تصویری از ابری کردن
تصویر ابری کردن
دیکشنری فارسی به بنگالی
ابری کردن
kufunika
تصویری از ابری کردن
تصویر ابری کردن
دیکشنری فارسی به سواحیلی
ابری کردن
затмить
تصویری از ابری کردن
تصویر ابری کردن
دیکشنری فارسی به روسی
ابری کردن
bulutlanmak
تصویری از ابری کردن
تصویر ابری کردن
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برابری کردن
تصویر برابری کردن
با کسی رو به رو شدن، دعوی هم سنگی و هم زوری کردن، ستیزه کردن، همدوش و هم ردیف بودن
فرهنگ فارسی عمید
(شَ / شِ / شُ)
بیزاری جستن، ذمۀ خود را بری کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ آ صَ رَ)
بیزار کردن. دور کردن:
یکی دخترش بود کز دلبری
پری را برخ کردی از دل بری.
اسدی.
مفلسی من ترا از بر من می برد
سرکشی تو مرا از تو بری میکند.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از ابراء کردن
تصویر ابراء کردن
بیزاری کردن بیزار بودن، به کردن از بیماری شفا بخشودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابراز کردن
تصویر ابراز کردن
آشکار کردن ظاهر کردن نشان دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابلهی کردن
تصویر ابلهی کردن
خلگری خلیدن کالیویدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بری کردن
تصویر بری کردن
بیزار کردن، دور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبری کردن
تصویر تبری کردن
بیزاری جستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابریز کردن
تصویر ابریز کردن
بطعن کره ها را روغن کردن هنگامه کردن معرکه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
برابربودن تقابل، هموزنی داشتن همسنگی داشتن، همدوشی داشتن همردیف بودن، مطابقه داشتن، مقاومت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجری کردن
تصویر اجری کردن
((~. کَ دَ))
موظف کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برابری کردن
تصویر برابری کردن
((~. کَ دَ))
مطابقت داشتن، مقابله کردن
فرهنگ فارسی معین
مساوی بودن، معادل بودن، هم سنگ بودن، هم وزن بودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد